ترازویی نیست . نگاه سیاه شیطان بر شانه های فرزندان آدم "ضحاک"
می زاید. کلاغها لاشه ی مترسکها را در انحنای موحش خود می
خشکانند. انسانیت،عشق، عطوفت با هیاهوی ستم لخته می بندد.
فریاد
ها را به صلیب می آویزند، بر آینه ها غبار می نشانند و مجسمه ی
آزادی بر مشت ها زنجیر میزند. پاییز در نبض برگهای ایمان خش خش
می کند.
خفاشها
یخ بر دهان دهلیز نطفه می بندند ، ماهواره ها غفلت می پراکنند و
کفتارهای ابتذال ته مانده ی ناموس بشریت را به غارت می برند ...
اشکهای انتظار بر سجاده ها می چکند و تو را آه می کشند . پس کی
می آیی؟
جهان در انتظار توست یوسف زهرا
سید مسعود حسینی
ساحل آرزو
در بیابان دلم
چه سکوتی بود
پشت آن پنجره اش
چه سرابی بود
هیچ چنگی به دلم نقش نزد
هیچ سازی به دلم لرزه نیانداخت
ناگهان از پس آن
زمزمه ای خواند مرا
گل سرخی ز درونم بشکفت
دل من ، مرغکی گشت به پرواز
متصل گشت به اعماق فلک
حال در پس پنجره ی دل
ساحلی پر آرزوست
آرزوی غرق شدن در دل آب
حسین کرباسچی
سكوت!!
صداي نفسم را مي شويد
پاورچين
در مهتاب سينه ات
خم مي شوم
يخهاي دلم را
در نگاهت
آب مي كنم
و جگر لحظه ها را
در آغوشت مي سوزانم
گسترده تر از
عالم تنهايي من
عالمي نيست
و من همة تنهايي
ام را
به صليب مي كشم
تا به عيسي ي
نگاهم ايمان بياوري
اشكهاي سربي را
در دهليز دلت مي تكانم
سپيد
قاب سبز زردهاي
من!!
سید مسعود حسینی
بنام لحظة تولدت
(درود بر غريبه هايي كه مرا فهميدند و تاسف بر آشنايان غريبي كه در شكستنم
كوشيدند)
وقتي قلم بدست گرفتم تا شايد اورا از صفحه صفحة زندگيم خط بزنم و يادش را به
ژرفاي شهر نسيان رهسپار كنم،چكاوك هاي شعرم سطر به سطر به شيون پرداختندو
سردابهاي نبودش واژه واژه فرو ريختند.
يادش خون آوارگي را در تن واژه هاي دل انگيز انگاشته ام جاري كرد.به ياد آوردم
كه تمام نو انديشه هايم رابه او وامدارم،به او كه در احساسم جاري بود و در
مقابلش شاه ذهنم مات شده بود.
به ياد آوردم روزي كه چشمهايش درون چشمهايم منعكس شد، زبانم در كام چرخيدتا
انديشه ام را بپردازد، آوايي برون آورد كه دوستت دارم، اما آواي خيالش مرا به
سكون واداشت و زبانم در كام ناكام شد.به ياد آوردم كه هزار بار به او گفتم
دوستت دارم،با سطرهايم و با چشمهايم ، اما او نشنيد، يا نخواست كه بشنود و شايد
حق با اوبود.
آري حتما حق با او بود.
درد است،فرياد در گلو گير كرد،اشك هاي سربي ام ميله
هاي چشمم را فشرد و فرو نريخت.ماند و از پشت ميله ها تماشا كرد، گونه هاي پر
مهرم خشكيد و طراوت چهره ام در تصاعد سيلي بي مهري تكرار شد.آرامتر از برگ
درختان پائيزي از كنارم گذشت. درد است او مي گذشت و خوب مي دانست كه براي عبور
بايد بر دردم پا گذارد. بر دردم ، بر بغضم و بر شيون هايم پا گذاشت.آنگاه با
تمام متانت براي ترحم سر به شانه ام گذاشت و آغوش پر دردش را گشود.
دوستش داشتم ، دوستش دارم
و او 000 او همه چيز حتي دردم بود و حالا درد هم از من
كناره مي گيرد.
درد نيست و من بي حضور خوب اوسر در سرطان
فكر فرو مي برم و باز بر زيبايي شعرهايم براي او لبخند مي زنم .
بنام لحظة تولدش قلم به دست مي گيرم تا
باز از او بسرايم.
سید مسعود حسینی
next>>